۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

عاشورا و فرهنگ مرده پرستی از نگاه مولوی



مولانا جلال الدين مولوي در مثنوي معنوي مراسم عزاداری عاشورا را در شهر حلب (در سوریه کنونی) به تصویر می‌‍کشد. مولانا از زبان شاعری غریب که به تازگی وارد شهر شده است، شگفتی خود را از آن همه جهل و نادانی مردمی که بر سر و سینه خود می‌کوبند و بر کشتگان چند قرن قبل آنچنان فغان می‌کنند، پنهان نمی‌کند و زبان به سرزنش و نکوهش آنها می‌گشاید:

روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلم‌ها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت
پر همی گردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سو رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد
چیست این غم، بر که این ماتم فتاد؟
این رییس زفت باشد که بمرد؟
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او القاب او شرحم دهید
که غریبم من، شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او؟
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای
تو نئی شیعه، عدو خانه‌‎ای
روز عاشورا نمی‌دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی بهست؟
پیش مومن کی بود این غصه خوار؟
قدر عشق گوش عشق گوشوار
پیش مومن، ماتم آن پاک روح
شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح
گفت آری، لیک کو دور یزید؟
کی بده‌ست این غم، چه دیر اینجا رسید؟
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدید از عزا؟
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زآنک بد مرگی‌ست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملک‌ست و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره از ایشان آگهی
ور نئی آگه، برو بر خود گری
زآنک در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی‌بیند جز این خاک کهن
ور همی بیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جان‌سپار و چشم سیر؟
در رخت کو از می دین فرخی؟
گر بدیدی بحر، کو کف، ای سخی؟
آنک جو دید، آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر