فرزندان
آیت الله طالقانی از اعضای فداییان بودند و پاسداران آنها را دستگیر کردند. یک شب
اتوموبیل آنها را که پر از اسلحه بود و به طرف یکی از آپارتمان های امن می رفت نگه
داشتند. آیت الله عصبانی شد و آزادی فرزندانش را خواستار گردید.
تقاضای او رد شد. پیرمرد
از همه سمت هایش دست کشید و به خانه اش در طالقان رفت و در آنجا بست نشست. یک چنین
شکل اعتراضی که توسط یکی از محبوب ترین شخصیت های کشور به عمل آمده بود ضررش فقط
متوجه مقامات بود. از این رو نماینده مخصوصی از سوی خمینی به طالقان فرستاده شد و
از آیت الله خواست تا به تهران بازگردد.
طالقانی
برگشت و چند روزی از او خبری نبود تا آنگاه که در برنامه تلویزیون شرکت جست و در
نطقش اظهار پشیمانی کرد. با چشمان به زیر انداخته اظهار داشت: آنچه شده اشتباه
بوده، به هدف انقلاب اسلامی لطمه زده است و با تمام قلب خویش به هدف آیت الله خمینی
ایمان دارد و الی آخر. این حرف ها اصلا از طالقانی بعید می نمود و به قدری
خوارکننده بود که تماشایش دردناک بود. به نظر می رسید وسیله ای برای ساکت کردن این
صدای آزاد یافته باشند. از لابلای تاریخ با سراسر این نمایش خنده آور آشنا بودم.
به اعترافات همرزمان لنین طی محاکمات نمایشی زمان استالین در دهه سی شباهت داشت.
و
به این ترتیب بود که طالقانی هم رام شد. ولی مسکو چون او را رهبر مخالفان در میان
روحانیون به حساب می آورد، برای کسب اطمینان بیشتر در مورد این نظریه، تصمیم گرفت
با او رابطه برقرار کند. به وینوگرادف سفیر شوروی دستور دادند با طالقانی ملاقات و
زمینه را ارزیابی کند. ملاقات در دهم سپتامبر 1979 (19 شهریور 1358) دست داد و دو
ساعت به درازا کشید. وقتی وینوگرادف به سفارتخانه برگشت از نتیجه دیدار خیلی
خوشحال به نظر می رسید.
صبح
روز بعد همه روزنامه های تهران خبر درگذشت آیت الله طالقانی را درج کرده بودند.
مخبرین ایرانی که مواظب جزئیات بودند وضع جسد را شرح دادند و آشنایان به دانش
پزشکی، از این شرح علائم مسمومیت را بوضوح دریافتند.
جرئیات
مرگ طالقانی فقط چند روز بعد بوسیله منابع ما معلوم شد. جریان از این قرار بود:
ملاقات با سفیر شوروی هنگام صبح صورت گرفت. پس از خاتمه ملاقات، طالقانی مانند
معمول سرخوش بود. ولی شب هنگام پس از صرف شام ناگهان حالش به هم خورد. نگهبانان
شخصیاش به سوی تلفن هجوم بردند تا به دکتر خبر بدهند ولی خط قطع بود. کوشیدند به
او آب بخورانند ولی جریان آب هم قطع شده بود. پیرمرد شانسی نداشت. مخالفانش همه
چیز را تا آخرین جزئیات حساب کرده بودند.
طبیعتاً،
همانطور که در اینگونه موارد معمول است، همه اختلاف نظرهایش با مقامات فراموش شد و
یک دوره طولانی عزاداری اعلام گردید. به این ترتیب بود که جنبش چپ تنها پشتیبانش
را در میان روحانیت از دست داد. و اکنون مقامات می توانستند به تنبیه جوانانی که
از حد خود فراتر رفته بودند بپردازند...*
*
از
کتاب "کاگب در ایران" نوشته ولادیمیر کوزیچکین (مامور کاگب
در ایران بین سالهای 1977 تا 1982)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر